پاپ مسیحی از سال 1775 تا سال 1799 میلادی وی نخست دست باصلاحاتی زد، اما بر اثر اختلافی که با امپراطور آلمان و جمهوری فرانسه یافت واستقامتی که در برابر دیرکتوار کرد بدست ژنرال برتیه توقیف شد. و بناپارت قسمتی از کشور وی و شهر رم راضبط کرد و او سرگردان به فرانسه رفت و آنجا بمرد
پاپ مسیحی از سال 1775 تا سال 1799 میلادی وی نخست دست باصلاحاتی زد، اما بر اثر اختلافی که با امپراطور آلمان و جمهوری فرانسه یافت واستقامتی که در برابر دیرکتوار کرد بدست ژنرال برتیه توقیف شد. و بناپارت قسمتی از کشور وی و شهر رم راضبط کرد و او سرگردان به فرانسه رفت و آنجا بمرد
جمع واژۀ خیشوم و آن پرده های بینی و بن بینی است. (ناظم الاطباء) ، غضروفها که میان بینی و دماغ و رگهای درون بینی می باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). غضاریفی در اقصای بینی: و از بساتین انس صدور و حظایر قدس قلوب نسیم عرف آن بخیاشیم میرسد. (تاریخ بیهق ص 9). - خیاشیم الجبال، دماغه های کوه. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب)
جَمعِ واژۀ خَیشوم و آن پرده های بینی و بن بینی است. (ناظم الاطباء) ، غضروفها که میان بینی و دماغ و رگهای درون بینی می باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). غضاریفی در اقصای بینی: و از بساتین انس صدور و حظایر قدس قلوب نسیم عرف آن بخیاشیم میرسد. (تاریخ بیهق ص 9). - خیاشیم الجبال، دماغه های کوه. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب)
مرکّب از: بی + شرم، بی حیا و بی حجاب. (آنندراج)، بی حیا. بی آزرم. (ناظم الاطباء)، بی چشم و رو. وقیح. صفیق. پررو. بی آبرو. شوخ. بی عفت. وقاح. وقح. بذی. بذیه. سترگ. سخت روی. خلیعالعذار. جلع. جلعم. (یادداشت مؤلف) : چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش جاکشو باد ای دریده چشم و.... منجیک. چنان دان که بی شرم بسیارگوی ندارد بنزد کسان آبروی. فردوسی. چنین گفت کانکو بود بردبار بنزدیک او مرد بی شرم خوار. فردوسی. بگوی آن دو بی شرم ناپاک را دو بیداد بدمهر بی باک را. فردوسی. ای فرومایه و در... هل و بی شرم و خبیث آفریده شده از فریه و سردی و سنه. لبیبی. یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا هزار بار خرنبار بیش کرده عسس. لبیبی. چون برخیزد طریق آزرم گردد همه شرمناک بی شرم. نظامی. چه باید اینچنین بی شرم بودن ز بهر عشق بی آزرم بودن. نظامی. رجوع به شرم شود. - بی شرم شاه، ظاهراً لقبی است شیرویه پسر خسروپرویز را بمناسبت کشتن پدر: به شیروی گویند بی شرم شاه نه این بد سزاواراین پیشگاه. فردوسی. - بی شرم شدن، حیا و آزرم یک سو نهادن. حیا را کنار گذاردن: سپهبد ز گفتار او نرم شد ولیکن برادرش بی شرم شد. فردوسی. - بی شرم کردن، بی آبرو کردن. رسوا کردن: چه باید خویشتن را گرم کردن مرا در روی خود بی شرم کردن. نظامی. - بی شرم گشتن، بی حیا گشتن. آزرم به یکسو نهادن: یکباره شوخ دیدۀ بی شرم گشته ایم پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ. سوزنی. - بی شرم و حیا. از اتباع است. رجوع به شرم و ترکیبات آن شود
مُرَکَّب اَز: بی + شرم، بی حیا و بی حجاب. (آنندراج)، بی حیا. بی آزرم. (ناظم الاطباء)، بی چشم و رو. وقیح. صفیق. پررو. بی آبرو. شوخ. بی عفت. وقاح. وقح. بذی. بذیه. سترگ. سخت روی. خلیعالعذار. جلع. جلعم. (یادداشت مؤلف) : چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش جاکشو باد ای دریده چشم و.... منجیک. چنان دان که بی شرم بسیارگوی ندارد بنزد کسان آبروی. فردوسی. چنین گفت کانکو بود بردبار بنزدیک او مرد بی شرم خوار. فردوسی. بگوی آن دو بی شرم ناپاک را دو بیداد بدمهر بی باک را. فردوسی. ای فرومایه و در... هل و بی شرم و خبیث آفریده شده از فریه و سردی و سنه. لبیبی. یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که ترا هزار بار خرنبار بیش کرده عسس. لبیبی. چون برخیزد طریق آزرم گردد همه شرمناک بی شرم. نظامی. چه باید اینچنین بی شرم بودن ز بهر عشق بی آزرم بودن. نظامی. رجوع به شرم شود. - بی شرم شاه، ظاهراً لقبی است شیرویه پسر خسروپرویز را بمناسبت کشتن پدر: به شیروی گویند بی شرم شاه نه این بد سزاواراین پیشگاه. فردوسی. - بی شرم شدن، حیا و آزرم یک سو نهادن. حیا را کنار گذاردن: سپهبد ز گفتار او نرم شد ولیکن برادرْش بی شرم شد. فردوسی. - بی شرم کردن، بی آبرو کردن. رسوا کردن: چه باید خویشتن را گرم کردن مرا در روی خود بی شرم کردن. نظامی. - بی شرم گشتن، بی حیا گشتن. آزرم به یکسو نهادن: یکباره شوخ دیدۀ بی شرم گشته ایم پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ. سوزنی. - بی شرم و حیا. از اتباع است. رجوع به شرم و ترکیبات آن شود
بی حوصله. نابردبار: دو کس دشمن ملک و دین اند یکی پادشاه بی حلم دویم زاهد بی علم. (گلستان) ، کنایه از بداختر و بدطالع. (آنندراج). بدبخت و بی طالع. (ناظم الاطباء). رجوع به ستاره شود
بی حوصله. نابردبار: دو کس دشمن ملک و دین اند یکی پادشاه بی حلم دویم زاهد بی علم. (گلستان) ، کنایه از بداختر و بدطالع. (آنندراج). بدبخت و بی طالع. (ناظم الاطباء). رجوع به ستاره شود
مرکّب از: بی + علم، بی دانش. جاهل. نادان: طاعت بی علم نه طاعت بود طاعت بی علم چو باد صباست. ناصرخسرو. شرف در علم و فضلست ای پسر عالم شو و فاضل بعلم آور نسب، ماور چو بی علمان سوی بلعم. ناصرخسرو. سخن را بمیزان دانش بسنج که گفتار بی علم باد است و دم. ناصرخسرو. مردم از گاو ای پسر پیدا بعلم و طاعتست مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب. ناصرخسرو. دو کس دشمن ملک و دین اند یکی پادشاه بی حلم دویم زاهد بی علم. (گلستان) ، فرزند از دست داده: اثکال، بی فرزند گردانیدن مادر. ثکل، بی فرزند شدن مادر. هبل، بی فرزند شدن مادر و پدر. (تاج المصادر بیهقی)
مُرَکَّب اَز: بی + علم، بی دانش. جاهل. نادان: طاعت بی علم نه طاعت بود طاعت بی علم چو باد صباست. ناصرخسرو. شرف در علم و فضلست ای پسر عالم شو و فاضل بعلم آور نسب، ماور چو بی علمان سوی بلعم. ناصرخسرو. سخن را بمیزان دانش بسنج که گفتار بی علم باد است و دم. ناصرخسرو. مردم از گاو ای پسر پیدا بعلم و طاعتست مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب. ناصرخسرو. دو کس دشمن ملک و دین اند یکی پادشاه بی حلم دویم زاهد بی علم. (گلستان) ، فرزند از دست داده: اثکال، بی فرزند گردانیدن مادر. ثکل، بی فرزند شدن مادر. هبل، بی فرزند شدن مادر و پدر. (تاج المصادر بیهقی)